اشک های دریا



چند شبه که دارم فکر میکنم بیام دوباره شروع کنم به نوشتن. تا اینکه امروز یهو به سرم زد اومدم پای لب تاپ و بعد از کلی جستجو و ریکاوری و اینها نام کاربریم پیدا کردم و تازه وقتی وارد شدم، آدرس وبلاگ یادم اومد !

خوب حدود ده روز پیش تهران بودم شایدم کمتر، اونجا بود که شروع شد خواب دیدن های حادثه ای! یعنی هی بیدار میشدم هی یه حادثه ی دیگه میدیدم! کلا عوض شده بودم. امروز باز همونطور شد، یه سری حوادث وحشتناک.

حالا این چندروز چی میخواستم بگم، اگر تو یادت اومد منم یادم میاد.

فعلا کارای مهم تری دارم.

آها! امروز خواب میدیدم که ف اومده میگه ببین من مقاله مو چاپ کردم بالاخره! چقدر ناراحت شدم خدا میدونه .همون لحظه فهمیدم که من هنوز بین سال های  91 تا 94 یه چیزی گم کردم. شایدم بیشتر از یه چیز. تو خواب به خودم میگفتم دیدی فکر میکردی فقط حدود سی چل درصد ف روت تاثیر گذاشته ولی معلومه که هنوز تو همون دورانی و اون تاثیرات روت مونده. خوب یادمه که محمد اومده بود دنبالم ببرتم خونه - که نمی دونم چرا اون بدبختو میکشوندم بیاد دنبالم با اینکه من ازدواج کردم و می تونستم بگم شوهرم بیاد ولی به داداشم میگفتم- تو ماشین کل راه تو اون ترافیک از سمت سمیه و نجات اللهی که میومدیم کامل تا خونه با ف صحبت میکردم که میگفت چرا بدون من رفتی پیش استاد؟ منم اخرش گفتم عزیزم تو واقعا رو اعصاب من راه میری نمیزاری من کار کنم. بعد ساکت شد تا چند روز اصلا باهام صحبت نکرد.درست مثل همون موقع که من مهمون داشتم گزارشمو یه روز زودتر بردم دادم به استاد، با اون قیافه که بعدا فهمیدم چه اتفاقی واسش افتاده. یادمه نزدیک محرم بود شاید ولی خیلی قیافه استاد داغون بود انگار تصادف کرده باشه یا کسیش مرده باشه یا . بگذریم. به خاطر این خواب یاد چه چیزا افتادم.

بعد دوسال تو پیج استاد یه کامنت گذاشتم، نوشته بود با دانشجوی پررو چکارکنم؟ منم نوشتم باهاش راه بیاید حتما هزار تا مشکل داره. اونم جواب داد خودتم پررویی :) کاش این حرفو در زمان تحصیل زده بود بهم نه الان که هزار کیلومتر اونورترم ولی هنوز دستم نمیره بهش زنگ بزنم یا پیام بدم.

فهمیدم دلم واسه دانشگاه تنگ شده ولی دیگه انگیزه ای ندارم برم. یعنی به چه امیدی درس بخونم؟ الان ارشد دارم خیر سرم - اشاره کنم مقاله ندارم و اندک تلاشی واسه نوشتنش نکردم بعد از سه سال حدودا- ولی به چه دردم خورد. غیر اینکه فکر بچه داره مغزمو میخوره و ارشد داشتنم به بچه داشتنم هیچ کمکی نکرده؟ یعنی میگم خدا نیامده بگه هرکی ارشد یا لیسانس داش بهش بچه میدم ولی تو فک میکنی ارشد داشته باشی هم خودت مادر بهتری هستی هم خدا بهت بچه میده. چرا خدا به من بچه نمیده؟ موضوع پست قبلی بود.هارهار بخندید

الان فهمیدم مغزم معیوب شده. با چیزای کوچیک خوشحال میشم مثل پیر. چیزای کوچیک کثل پیکسل شازده کوچولو که زدم رو یخچال.چیزای کوچیک مثل اینکه امروز از ضب که بیدار شدم مغزم تو گذشته ها سیرمیکنه.

فک کنم برای الان کافی باشه.


بالاخره اینجا رو ساختم.ساختم تا بنویسم .تا اروم بشم.

حالام داره فیلم گیتا رو نشون میده تا بیشتر اعصابم خورد باشه

اعصابم خورده چون نفهم تشریف دارم. چون خودمو اون بالا بالاها تصور میکردم. چون فکر میکردم خدا منو دوس داره .چون فکر میکردم حالا چون روزی چاربار خم و راست میشم خدا خیلی روم حساب میکنه. فکر میکردم رو صفحه دسکتاب خدا قیافم  چشمک میزنه.هه!

عجب نفهمی!

ولی حالا واسم سواله جدا کیا روی صفحه دسکتاپ خداس؟ اصلا غیر از یه سری خوبای عالم کس دیگه هست؟

من نمیدونم از کی انقد احمق شدم . از کی رو خودم حساب میکردم . از کی حالیم شد خوب چیه بد چیه! از کی فک کردم دیگه واسه خودم کسی شدم ها؟

شاید واسه خاطر چارتا جمع تفریق و انتگرالی که تو دانشگاه یاد گرفتم! به خیال خودم هیچکی غیر من بلد نیس.بابا انیشتین زمانه! متواضع من!

شاید واسه چارتا کلیدی که رو کیبورد میزدم واسه ارشد و بقیه همونم نمیتونستن! بابا بیل گیتس دوران غم مخوری یه وخ!

چه دل خجسته ای ! چه سرِ خوشی! بخدا!

گیتا مثل منه گناهش چیه؟ آدمای دورش همه فکر خوبی ش بودن حتی انقدر خر بود نمیتونس با بچه اشم درست صحبت کنه و بفهمه درد بچه اش چیه. حالا که . باید اصلا اسم این پستو میزاشتم گیتا!

من فکر میکردم خودم سرخوشم! مردا کلا سرخوشن. الان همین امیر، فک میکرد داره خوبی میکنه به زنش نمیگه ولی در نهایت چی شد زندگیشون داغون شد. کاری که من الان دارم بازندگی خودم میکنم. حالا هی زنگ میزننمیگن بیا ما ببینیمت. من اینور هیاین ازمایشگاه اون دکتر میرم و اذیت میکنم ذهنو روحمو. انگار سوهان بکشی به میخچه پات شروع میشه میکنه زخمو  اتفاقا نهایتش میخچهه بهتر میشه ولی همون موقع چی.انگار سطل دردو خالی کردن تو سرت!



دیروز خیلی بی حوصله بودم طبق معمول و باز به بچه فکر می کردم.

اخرش به این نتیجه رسیدم که بچه می خوام.

امروز ولی کاملا برعکس، گفتم نه نمی خوام.

حالا نیس فعلا خیلی به خواستن نخواستن من مربوطه

هاهاها

چه جکی شدم من

آخه خدایی هر ننه قمری دور من بوده حاملس ینی همین کمه که یه مجردی هم بیاد بهم بگه منم حاملم ینی یه جوریه تمام جهان حاملن فقط من نیستم. واقعا


چند وقتی می شد که نیامدم بنویسم.

همش کارو بخودم سخت میگیرم.

اوایل که وبلاگ می نوشتم میگقتم کاش میشد از روی موبایل وبلاگ نوشت

حالا می بینم تایپ از روی کیبورد چنان برام عادت و آسان شده که اصلا نمی تونم از موبایل بنویسم. پس چرا همیشه این فکر و داشتم!؟

چند روزیه که افتادم به جون کتابام. هی میخونم. چندتایی هم قرضی دستم بود که همه رو خوندم و پس دادم. دیگه مثل سابق طرفدار کوئلیو نیستم. نتونستم برای بار دوم کتابشو بخونم.

اینجا یه سرگرمی دارم اونم اینه که برم کتابفروشی بزرگی که دم خونه هس. گشت بزنم تو قفسه های کتابو لوازم تحریر و اسباب بازی. اونوقت هی یه کتاب چشممو میگیره و میخام بخرمش. ولی یادم میافتاد که تو کتابخونه مدتهاست چندین کتاب نخونده دارم. شروع کردم به خوندن اونها.

این روزا بیشتر حوصلم سر میره و گیر میدم به همه چیز. ینی همه چیز. هرچیزی که فکرشو بکنی

پارسال این موقع میرفتم قالی بافی. حالا که فکر می کنم می بینم خوب بود. ولی همونم ادامه ندادم و داره یادم میره.حیف پول.

حیف عمر

حیف همه چی

این روزا کارم منفی بافی و غصه خوردن و حرص خوردن سر مسائل کوچیک و بزرگه

ناهار میخام گوجه پلو بزارم

فعلا


الان یک ماه بیشتره کرونا اومده

عید نتونستم برم تهران

دلم خیلی تنگ شده برای مامانم اینا

هرروز بیشتر روزمرگی با خودش منو غرق می کنه

بیشتر آشپزی، سریال دیدن و کتاب خوندن

جدیدا دو تا کتاب گرفتم که بخونم ولی حوصله شروعشو ندارم

امروز بعد از کلی وخت حمام رو درست کردیم، کفش آب میداد به راهرو. مجبور شدیم کل کاشی ها رو عوض کنیم.

یه دار قالی خریدم ولی مدتهاست داره خاک می خوره، دیگه علاقه ای بهش ندارم

علاقه ای به هیچ چیز ندارم.:(


داشتم چیزایی رو میگفتم که باعث شد مریض بشم الان داشتم فایل های روان شناس عقیدتی مو گوش میدادم ( این عنوان رو خودم ساختم واسه این خانومه)

یاد دو تا چیز مهم افتادم که توی پست قبلی نگفتم!

رفتن پرنده ام از پنجره خونه که کاملا منو از پا انداخت

دومیش اون روز که داشتم از خیابون رد میشدم، 405 عه عین روانیا پاش گذاشت روی گاز من گفتم زد دیگه

بعد ولی خدا رحم کرد هنوز زنده ام ولی خدا میدونه استرس اون صحنه تا مدت ها با من بود و من برای همه اطرافیان ام اینو تعریف کردم!

ولی از پرنده ام کم گفتم برای اینکه خیلی شو ریختم تو خودم! برای اینکه اون روز حالم خیلی بد بود عصبانی بودم از حرفی که پشت تلفن شنیدم و شدیدا گرسنه و بی حال رفتم تو اشپزخونه غذا اماده کنم پنجره باز بود گفتم این دیگه نمیره هستش الان میاد سراغ غذا چون میومد موقع غذا پیش مون. کم  میومد ولی میومد

دلم سوخت بدجور هم سوخت تا 7 شب که کامل گریه میکردم کل روز گریه می کردم ولی برنگشت که! رفت

چقدر من اذیت شدم

بعد بدبختی این بود که  اون حادثه ماشین تازه تموم شده بود مثلا سه هفته ازش میگذشت و همون هفته پیشش هم جواب ای وی اف ام منفی شد ینی ببین چند تا مساله برای من اتفاق افتاد و سمت من کسی نبود منو درک بکنه میدونی

مردا به این چیزا اهمیت نمیدن مثلا میگه خوب میخاستی از اونجای خیابون رد نشی

یا مثلا خوب نشد که نشد دفعه بعدی

یا رفت که رفت یه پرنده ی دیگه

من تنها بودم ، هستم و من متفاوت از اطرافیانم شدم ینی حرفای من واقعا برای خیلی از اطرافیانم مهم نیست.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها